بسم الله الرحمن الرحیم
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید وبلاگی با مطالب عالی البته تعریف از خود نباشه
آخرین مطالب
نويسندگان

عدد یک نشان دهنده خصوصیات دختران و عدد دو نشان دهنده خصوصیت پسران هست :
۱)اساسا به سکوت علاقه دارند.
2)اساسا به گفتگو علاقه دارند .

۱)در روز به طور متوسط ۲۶۰۰۰ کلمه حرف می زنند.
۲)در روز به طور متوسط 1۴۰۰۰ کلمه حرف می زنند.

۱) با گفتگو مشکل خود را حل می کنند.
۲) با سکوت مشکل خود را حل می کنند.

۱)اساسا شنوندگان بسیار خوبی اند

۲) اساسا شنوندگان خوبی نیستند.

۱) به تشریفات توجه دارند.
۲) تشریفاتی نیستند.

۱) بسیار جزیی نگر هستند.
۲) اصولا کلی نگر هستند.

۱) رابطه گرا و مسیر گرا هستند
۲) هدف گرا و افق نگر هستند.

۱) از راه گوش عاشق می شوند
۲) از راه چشم عاشق می شوند.

۱) در گذشته سیر می کند
۲) در آینده سیر می کند
۱) در جوانی مهربان و در پیری خودخواه
۲) در جوانی خودخواه و در پیری مهربان.

۱) به بود و نبود توجه خاصی دارند
۲) به بایدها و نبایدها توجه خاصی دارند.

۱) وقتی عاشق می شوند یک سوم انرژی تمرکز آن ها افت پیدا می کند
۲) وقتی عاشق می شوند انرژی و تمرکز آنها ۹/۱ برابر افزایش می یابد.

۱) در زمان شکست عاطفی افسرده می شوند ( تاثیر منفی برای دختران جامعه )
۲) در زمان شکست عاطفی آرام و ساکت می شوند.

۱) به احساسات خود توجه دارند
۲) به احتیاجات خود توجه دارند.

۱) خانمها در جوانی و در پیری عشق اول است، دوم سلامتی و سوم پول
۲) آقایان در جوانی ابتدا عشق، دوم پول و سوم سلامتی مهم است اما در پیری ابتدا سلامتی، پول ودر آخر عشق مهم است.

۱) عشق تمام زندگی یک دختر را در بر می گیرد ( به خاطر همین هست که یک دختر از شکست عاطفی ضربه بدی می خوره )
۲) عشق قسمتی از زندگی آقایان را در بر می گیرد.

 

نظرات (0)

 


 
Paradox of Our Times
مغايرتهای زمان ما
 
Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر
 
we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم
 
We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر
 
We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم
 
We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
 
We've learned how to make a living, but not a life; we've added years to life, not life to years
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
 
We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر
 
We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less
بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم
 
We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor
ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم
 
We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice
فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را
  
we write more, but learn less; plan more, but accomplish less
بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام  مي رسانيم
 
We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر
 
We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality
کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم
 
These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships
اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
 
More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes
فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيده
 
That's why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion
بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک موقعيت خاص است
 
Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs
در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد بدون آنکه توجهی به نيازهايتان داشته باشيد
 
Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love
زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را بخوريد و جاهايی را که دوست داريد ببينيد
 
Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival
زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است
 
Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it
از جام کريستال خود استفاده کنيد، بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه نداريد و هر لحظه که دوست داريد از آن استفاده کنيد
 
Remove from your vocabulary phrases like "one of these days" and "someday". Let's write that letter we thought of writing "one of these days "
عباراتی مانند "يکی از اين روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه ای را که قصد داشتيم "يکی از اين روزها" بنويسيم همين امروز بنويسيم
 
Let's tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life
بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير نيندازيد
 
Every day, every hour, and every minute is special. And you don't know if it will be your last
هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شما نميدانيد که شايد آن مي تواند آخرين لحظه باشد
نظرات (0)
چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:روسپی و راهب,گناهکار,راهب,روسپی,v,sd,vhif,, :: 15:40 ::  نويسنده : هامان

 

 
روسپی و راهب
راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست  و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ....
 بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...
 راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
 زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
 خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...
 روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
 در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
 از کتاب : " پدران .. فرزندان . نوه ها "  
اثر : پائولو کوئلیو





نظرات (0)

 باز بوی بهار آمد ...

دوستان نوروز باستانی و سال نو در راه هستش یک ماه چیزی دیگه نمونده امسال چی کار کردید چی فهمیدید از این یک سالی که گذشت یه خاطره ی زیبا از دکتر حسابی برای پیشواز سال نو میگذارم امیدوارم  . . .

در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند.. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."

 

آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت:   " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."
 
بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
 
آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"

خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.

نظرات (0)
جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : هامان

امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان
خدا فرمود:
او را به بهشت  ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب
نگاه کرد...  او امید به بخشش داشت

عشق
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت
سر  تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست  .شاهزاده گفت:عاشق نیستی
!!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و  به کفش های قرمز رنگ با
حسرت نگاه
کرد  بعد به بسته های چسب زخمی  که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش
افتاد  :اگر
تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو
برات می خرم"دخترک  به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر
روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه  تا...و بعد شانه هایش را  بالا
انداخت و راه
افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

نظرات (0)

 

 یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می   کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت ان با خطی لرزان نوشته شده بود:

  نامه ای به خدا!!!
 
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز باز نشستگی می گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید
خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت 
کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تا ثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.  نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیر زن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام بدهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
 
       نامه ای به خدا !!! 
 
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم ؟به لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.البته ۴ دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند...!!!

 

 

نظرات (1)

 

 خنده دار ترین معامله
 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
نظرات (0)
پنج شنبه 24 بهمن 1389برچسب:کوروش,ثروت کوروش,',v,a,کوروش کبیر,کوروش و ثروت, :: 1:0 ::  نويسنده : هامان

 



زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت سپسکورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
نظرات (0)
پنج شنبه 23 بهمن 1389برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : هامان

 

 
 این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که میگفت:جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! پ....م ریخت. داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند. 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود
نظرات (0)
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : هامان

سی و دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بر ایرانیان

عزیز مبارک باشد که ایرانی سرفراز داشته باشیم

نظرات (0)

 

كسي كه عاشق شده است و كسي كه تنها شخصي را دوست دارد تفاوتهايي است،نكات زير به شما كمك خواهند كرد تا اين تفاوت را درك كنيد :
 
- هنگام ديدن كسي كه عاشق او هستيد تپش قلب شما زياد شده و هيجان زده خواهيد شد اما هنگاميكه كه كسي را مي بينيد كه آنرا دوست داريد احساس سرور و خوشحالي مي كنيد .
 
- هنگاميكه عاشق هستيد زمستان در نظر شما بهار است وليكن هنگامي كه كسي را دوست داريد زمستان فقط فصلي زيبا (زمستان زيبا) است.
 
- وقتي به كسي كه عاشقش هستيد نگاه مي كنيد خجالت مي كشيد وليكن هنگاميكه به كسي كه دوستش داريد مي نگريد لبخند خواهيد زد .
 
- وقتي در كنار معشوقه ي خود هستيد نمي توانيد هر انچه در ذهن داريد بيان كنيد اما در مورد كسي كه دوستش داريد شما توانايي انرا داريد .
 - در مواجه شدن با كسي كه عاشقش هستيد خجالت مي كشيد و يا حتي دست و پاي خود را گم مي كنيد اما در مورد فردي كه دوستش داريد راحت تر بوده و توانايي ابراز وجود خواهيد داشت .
 
- شما نمي توانيد به چشمان كسي كه عاشقش هستيد بطور مستقيم و طولاني نگاه كنيد(زل بزنيد) اما ميتوانيد در حاليكه لبخندي بر لب داريد مدتها به چشمان فردي كه دوستش داريد نگاه كنيد .
 
- وقتي معشوقه ي شما گريه مي كند شما نيز گريه خواهيد كرد و اما در مورد كسي كه دوستش داريد سعي بر ارام كردن او مي كنيد .
 
 - احساس عاشق بودن و درك ان از طريق نگاه (ديدن) است اما در درك دوست داشتت بيشتر از طريق شنوايي است (از طريق ابراز علاقه بصورت كلامي) .
 
- شما مي توانيد يك رابطه ي دوستي را پايان دهيد اما هرگز نمي توانيد چشمان خود را بر احساس عاشق بودن ببنديد چرا كه حتي اگر اين كار را بكنيد عشق همچنان قطره اي در قلب شما و براي هميشه باقي خواهد ماند .
نظرات (0)
سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 15:37 ::  نويسنده : هامان

دوستان مطالب در حال بررسی و آماده سازی جهت درج در وبلاگ می باشد

لطفاً شکیبا باشید

 

نظرات (0)

دیگه به اصرار برخی از عزیزان برای اینکه وبلاگ خیلی هم خالی نباشه فعلاً این یه مطلب رو داشته باشید

 

 

مطلبی زیبا و جالب در رابطه با قرآن از زبان دکتر شریعتی

قرآن !


من شرمنده توام
اگر از تو آواز مرگی ساخته ام ، كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود
همه از هم میپرسند
" چه كس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی
كه می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل كرده است .


قرآن !
من شرمنده توام
اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام .
یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،
‌یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده ،‌
یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته ،
‌یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده
و...!
آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟


قرآن !
من شرمنده توام
اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند.
اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند
 ...!" احسنت  "
گویی مسابقه نفس است ... .


قرآن !
من شرمنده توام
اگر به یك فستیوال مبدل شده ای
حفظ كردن تو با شماره صفحه ،
‌خواندن تو آز آخر به اول ،
‌یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟
ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند ،‌حفظ كنی ،
تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند.  
خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو.
آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،‌گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
آنچه ما با قرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم

و حالا از کم کاری خودم شرمنده باشم یا توهین دیگران؟

نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

به نام خدا
نیایش حسابدار
 به نام خدای حسابگر ، حسابساز ، حسابرس ، و حسابدار زمین و آسمان و هر آنچه در اوست هم او که افتتاحیه و اختتامیه همه حسابها و کتابهاست . ترازش همیشه موزون است و موجودیهایش همیشه در فزون . مطالبات مشکوک الوصولی ندارد چه اینکه کسی از قدرت لایزال او نمی تواند بگریزد و استهلاک انباشته محاسبه نمی کند گویا که در حوزه ی حسابداری او چیزی بی ارزش نمی شود . به کسی مالیات نمی دهد و از کسی به ناحق چیزی نمی گیرد . نه سهامی و نه تضامنی و هیچ شراکتی با کس ندارد تک مالکی است و بی رقیب هیچ تلفیق و ادغام ترکیبی در حوزه ی شخصیتش تعریف شدنی نیست . حسابداری تورمی ندارد چه در نظرش ارزش ها تغییر ناپذیرند . حسابدرایش آنقدر خالص است که دوره مالی در آن تعریف نشدنی و واحد پولی در آن بی معناست . شخصیتش حوزه ی محدودی ندارد و ازل و ابد را در برمی گیرد . تداومش یک فرضیه نیست یک فرض و حقیقتی محض است . مدیریتش حسابداری است و حسابداریش مدیریت که بر مدار عدالت است و به مثقال و ذره هم می رسد و چیزی در آن از قلم نمی افتد فضل و بخشش اوست که بر مدار اهمیت می چرخد و سرمایه بندگان امیدواری به اوست و همان است که رهایی بخش آنا از حساب و کتابش خواهد بود ، آنجا که مستجاب می گردان دعای برترین انسانها را در حق همه عالم که
 
الهی عاملنا به فضلک و لا تعاملنا به عدلک


ادامه مطلب ...
نظرات (0)

 

 

  10 عملی که به مغز ما صدمه می‌زند! 

 

1.نخوردن صبحانه (No Breakfast)

كسانی كه صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائینتری افت می‌كند. این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود .

 

2. پرخوری ( Overeating )

این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگهای) مغز شده و منجر به كاهش قدرت ذهنی می‌شود .

 

3- دخانیات (Smoking)

این امر باعث كوچك شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می‌شود .

 

4. استفاده زیاد قند و شكر(High Sugar consumption)

استفاده زیاد قند و شكر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می‌كند  و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد .

 

5. آلودگی هوا (Air Pollution)

مغز بزرگترین مصرف كننده اكسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث كاهش اكسیژن تامینی مغز شده و منجر به كاهش كارآیی مغز می‌شود .

 

6. كمبود خواب (Sleep Deprivation)

خواب به مغزمان اجازه استراحت می‌دهد. دوره طولانی كاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلولهای مغزی خواهد شد .

 

 7. پوشاندن سر به هنگام خواب (Head covered while sleeping)

 خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اكسید كربن و كاهش تجمع اكسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد .

 

8.كار كشیدن از مغزتان در هنگام بیماری (Working your brain during illness)

كار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممكن است منجر به كاهش كارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود .

 

9.كاهش افكار مثبت (Lacking in stimulating thoughts)
فكر كردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. كاهش افكار مثبت مغزی ممكن است باعث كوچك شدن مغز شود .  

 

10. كم حرفی (Talking Rarely)

مكالمات انتزاعی منجر به رشد كارآئی مغز خواهد شد .

 

 

 

یا صاحب الزمان

داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست

شرمنده ایم

می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست . . .

 

 

روزی مردی خواب عجیبی دید

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند .

مرد از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت:

اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

 .

.

.

مرد کمی جلو رفت.

 .

 .

باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت :

اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

با تعجب فراوان از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

 .

.

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.

مردمی که دعایشان مستجاب شده، باید جوابی بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

 .

.

مرد از فرشته پرسید:

مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:

بسیار ساده، فقط کافیست بگویید:

خدایا شکر

 

 

بهشت و جهنم

 روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

 

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

 

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

سه شنبه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 2:36 ::  نويسنده : هامان

 

 ۱ . تو خیابون خیلی با احترام از یک نفر آدرس بپرسید ، بعد از جواب دادن ، جلوی چشماش از یکی دیگه بپرسید 

۲ . پشت چراغ قرمز ، راننده جلویی اگه خانم بود ، قبل از سبز شدن چراغ ، دستتان را بگذارید رو بوق 

۳ . توی اتوبان ، جلوی ماشین ی خانوم با سرعت 50 کیلومتر حرکت کنید 

۴ . توی جمع خانومای فامیل ، وقتی همشون دارن ی سریال می بینن ، هی کانال تلویزیون رو عوض کنید 

۵ . توی یه رستوران که چند تا خانوم هم نشستن سوپ را با صدای بند هورت بکشید و نوش جان کنید 

۶ . توی یه بوتیک که فروشنده اش خانوم است وادارش کنید شونصد رنگ لباس رو براتون باز کنه و در آخر بگید میرید یک دور بزنید برگردید 

۷ . توی جشن تولد یک خانوم تا اومد شمع هارو فوت کنه بادکنک بترکونید 

۸ . اگه یه خانوم یه جا یک جک تعریف کرد شروع نشده بگید شنیدید 

 

 ۹ . سوتی های لغوی و کلامی و دیکته ای و ادبی و … خانوم ها رو در گوشی بگید بخندید 

۱۰ . توی جمع دانشجویی و رسمی هنگام عکس گرفتن واسه خانوم ها شاخ بذارید 

۱۱ . تو دانشگاه از یک خانوم یه جزوه ی 1000 صفحه ای بگیرید و بعد از اینکه تمام صفحاتش رو جا به جا کردید بهش بگید صفحه مورد نظرتونو پیدا نکردید 

۱۲ . همواره از زیبایی ها و تناسب اندام مادر بزرگ خدا بیامرزتون در مقابل همسرتان بگید 

۱۳ . به خانمی که دماغش رو تازه عمل کرده بگید دکترش بد بوده و دماغش کوفته شده 

۱۴ . شیشه نوشابه نامزدتان رو حسابی تکون بدید و بذارید خودش درش رو باز کنه 

۱۵ . از یه خانوم ساعت بپرسید بعد از جواب دادن به ساعتتون نگاه کنید و بگین ساعتش عقبه 

۱۶ . سر غذا موقعی که چند تا خانم هم نشستن طوری که اونا هم بشنوند از حال به هم خوردن چند روز پیشتون تعریف کنید 

۱۷ . با نامزدتون برید درکه پرتش کنین تو آب بگید سورپریز تولدت بود 

 

 

 

سه شنبه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 2:14 ::  نويسنده : هامان

 

رنج

 

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

 ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

 مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

 و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

 در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

 او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

 او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

 او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

 او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : هامان

سلام به همه ی دوستان

از اونجایی که برخی دوستان و عزیزان اصرار به ساخت وبلاگ توسط من بودند ما هم بیکار بودیم گفتیم به رفقا حال بدیم خلاصه شروع به کار وبلاگ از 22 بهمن ماه خواهد بود از الان به خودم تبریک میگم.

منتظر ما باشید

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 6777
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



Alternative content